“ویلیام جیمز سایدیس” در سال 1898 در نیویورک متولد شد. ویلیام توانست در یک سالگی بنویسد، در ۵ سالگی به ۵ زبان رایج دنیا صحبت کند و در ۱۱ سالگی استاد دانشگاه هاروارد شد. او در پایان عمر خود قادر به صحبت کردن به 40 زبان متفاوت بود و حتی شخصا زبانی به نام “Vendergood” را اختراع کرد.
“ویلیام جیمز سایدیس” پسر “بوریس سایدیس” یکی از روانپزشکان دانشگاه هاروارد بود و زمانیکه ویلیام به دنیا آمد تصمیم عجیب و خطرناکی گرفت. او تصمیم گرفت پارهای از تئوریها و نظرات خود درباره پدیده “پیشرفت ذهنی” را روی فرزند خویش آزمایش نماید. ولی نمیدانست با این اقدام زندگی فرزند خود را به تباهی خواهد کشاند. او بر این باور بود که مغز یک موجود زنده را میتوان درست مثل عضلات بدن پرورش داد و اینکار را از نخستین روزهای زندگی فرزندش آغاز کرد. هنگامیکه ویلیام کوچک قدم به این جهان گذاشت پدر خودخواه او حروف الفبا را روی میلهای بالای سر او آویزان کرد و روزی چندبار این حروف را به طفل نوزادش نشان میداد و نام آنها را با صدای بلند میخواند و آن بچه کوچک هم عیناً تقلید میکرد. اینکار ساعتها و روزهای متوالی ادامه یافت و شگفت اینکه ویلیام کوچک هنگامی که فقط شش ماه از عمرش میگذشت قادر بود این حروف را تشخیص دهد. حاصل کار موفقیت آمیز بود. مغز کوچک ویلیام بهجای قصه و اشعار کودکانه هر روز با متون کتابهای درسی بمباران میشد. بهجای قصههای شیرین، این طفل بیچاره مجبور بود جغرافیا، هندسه، فیزیولوژی و زبان یونانی یاد بگیرد. اجازه نداشت خود را با هیچگونه بازیچهای سرگرم سازد! دنیای او را بازیهای بیرحمانه پدر پر کرده بود؛ هر ماه که میگذشت پیشرفت ذهنی باور نکردنی این طفل بیش از پیش شکوفا میشد. ولی با گذشت زمان نقطه کوری در این نبوغ چشمگیر پدیدار گشت. هنگامی که ویلیام به سن هشت سالگی رسید، خندههای بیموردی سر میداد. زمانی که 14 سال داشت و در حال سخنرانی برای اساتید دانشگاه هاروارد بود ناگهان زیر خنده زد و نمیتوانست خنده خود را کنترل کند، او را برای مدتی در بیمارستان روانی بستری کردند. او روزی به خبرنگاران گفت که یگانه آرزویش در زندگی آن است که مانند یک موجود طبیعی زندگی کند.
بعد از مرخصی از آسایشگاه ویلیام در مقابل پدر شورش کرد و در آموزشگاهی معمولی شروع به تدریس پرداخت و دریافت که از فوت و فن سازش با مردم کمترین سررشتهای ندارد و مردم چه در داخل مدرسه و چه در خارج از آن میگریختند و از او دوری میکردند. برای همین دلش انباشته از تنفر و شورش علیه پدرش و علیه جهانی بود که در آن میزیست. مردم را کوچک و خود را برتر از دیگران میدانست. عاقبت به اتهام تحریک و برپاکردن اغتشاش به ۱۸ ماه زندان محکوم شد. پس از چندین ماه غیبت او را در حالی پیدا کردند که در یک فروشگاه با حقوق ناچیز کار میکرد.
در نهایت ویلیام در سال 1944 و در سن 46 سالگی بر اثر بیماری ذاتالریه درگذشت. زمانیکه در اتاق مسافرخانهای در بروکلین از دنیا رفت هیچکس این مرد ژندهپوش را نمیشناخت. او تا لحظه آخر به دارایی پدرش که به او ارث رسیده بود دست نزد.